تابستان سال ۱۳۶۳ بود که بابا اولین ماشینش را خرید. تصویرهای آن روز هنوز در خاطرم هست. در حیاط خانه را که باز کردم بابا با آن سبیلهای مرتب و ریش کم پشتش، با آن پیراهن چهارخانه قرمز و شلوارِ پارچهای پاچه گشادش، با آن لبخند نیمه کاره و مهربان همیشگی اش، سرخوشانه و مغرور تکیه داده بود به یک پیکان آبی رنگ. خوب یادم هست که با صدای جیغ من بود که بابک و مامان هم دوان دوان آمدند دم در حیاط و با دیدن پیکان آبی، آن هم آبی آسمانی، درست رنگ آسمان تابستان همان سال، مامان چقدر ذوق کرد و همه باهم چقدر خندیدم.
آن روزها هر موقع که به بابا میگفتیم ما را به سفر ببرد، دستی به سرِ ما میکشید و میگفت: هر وقت ماشین خریدم، سفرم میبرمتان و حالا که ماشین را خریده بود، ما آن پیکان آبی را شکل سفر میدیدیم. حتی وقتی برای اولین بار سوار ماشین بابا شدم و بوی نویی آن به مشامم خورد، ذوق زده گفتم: چقدر این ماشین بوی سفر میده بابا جون و خنده بابا خبر از این میداد که سفری در راه است. دیگر بهانهای برای نرفتن نبود.
ما دلمان دریا میخواست. تا آن زمان به شمال نرفته بودیم. ذوق دیدن ساحل و دریا و جنگل را داشتیم، اما بابا فکر دیگری توی سرش بود. میگفت: باشه، باشه، میریم لب دریا، اما قبلش باید بریم یک جای خوب دیگه. مامان میدانست که اول قرار است کجا برویم. به نظر میرسید بابا و مامان، مدتها قبل نقشه این سفر و این مقصد را کشیده بودند. هرچه ما میگفتیم که اول کجا میخوایم بریم؟ پاسخشان خنده بود.
- صبر داشته باشید بچه ها، چقدر عجله دارید! داریم میریم جایی که میدونم شما هم خیلی خوشتون میاد. یک جایی که زمین و آسمونش پر از کبوتره؛ و من و بابک به هم نگاه میکردیم و ذوق زده میگفتیم: واااای، یک عالمه کبوتر!
دومین روز سفر همچنان توی فکر دریا و جنگل و آسمانی پر از کبوتر بودیم که روی صندلی عقب، خوابمان برد. راه طولانی بود و خوابیدن توی ماشین کیف میداد. صدای بابا بود که بیدارمان کرد.
– بچه ها، بلند شید که رسیدیم. بابک هنوز خوابش میآمد. من ذوق زده سراغ کبوترها را گرفتم. مامان با دست روبه رو را نشان میداد. انتهای خیابان یک گنبد طلایی زیر نور خورشید میدرخشید. روی گنبد پر از کبوتر بود.
– وااای خدای من، چقدر قشنگه. بابا پیکان آبی اش را زیر سایه یک درخت چنار گذاشت.
– بچه ها، اینجا شهر مشهده، اینم حرم آقا امام رضاست (ع). همونجایی که باید اول میاومدیم. من و بابک ذوق زده بودیم. تازه فهمیدم چرا اول از همه اینجا آمدهایم. وقتی پاکت گندم را از بابا گرفتیم و دویدیم داخل حرم، یک عالمه کبوتر از روی زمین به آسمان پریدند. وقتی بابک یک مشت گندم را روی زمین پاشید، همه کبوترها دوباره برگشتند. آنجا فاصله زمین تا آسمان خیلی کوتاه بود. اولین عکسی که در سفر گرفتیم توی حرم بود، به بابا گفتم: کاش میشد کبوترا هم توی عکسمون باشن؛ و بابا خندید و گفت: توی عکسی که ازتون گرفتن پر از کبوتره باباجون.
عکس: آرزو صادقی